کد مطلب:140551 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:153

حکایت عبدالوهاب سفیر روم
شیخ طریحی علیه الرحمه از ثقات روات در كتاب منتخب المراثی نقل می كند كه چون یزید پلید مجلس خود را به اصناف خلایق و اختلاف طرایق آراست از سفراء و ایلچیان روم و فرنگ و وزراء دول خارج را در مجلس خواست تا شأن و شوكت او را ببینند و در بلاد خود تعریف كنند از جمله آنها سفیر و رسول ملك روم بود كه در مجلس حضور داشت و چون سرها را با سر مطهر جناب سید الشهداء آوردند و در پیش یزید نهادند و آن ظالم غدار از گفتار و كردار هر چه می خواست بگوید گفت و آنچه دلش خواست كرد فلما رای النصرانی رأس الحسین علیه السلام بكی و صاح و ناح چون سفیر نصرانی چشمش به سر بریده ی امام عالم


امكان افتاد بنای گریه و زاری و صیحه و نوحه نهاد و آنقدر گریست كه ریش وی از اشگ تر شد یزید پرسید ای سفیر روم گریه ی تو در همچو مجلسی كه عیش و سرور ماست برای چیست؟

سفیر روم گفت:

بدانكه من در زمان پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله به رسم تجارت وارد مدینه شدم خواستم هدیه و تحفه ای خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله برده باشم از یكی از اصحاب پرسیدم كه پیغمبر صلی الله علیه و آله چه نوع از هدایا را دوست می دارد آن مرد گفت دو بسته مشگ و عطریات در نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله از همه چیز محبوبتر است من آمدم دو بسته مشگ با قدری عنبر اشهب برداشتم روانه ی خانه پیغمبر صلی الله علیه و آله شدم و آنروز در خانه ام سلمه تشریف داشت اذن گرفتم داخل شدم فلما شاهدت جماله ازداد عینی من لقائه نورا ساطعا و زادنی منه سرورا و قد تعلق قلبی بمحبته یعنی چون چشمم بر غره غرای احمدی و جمال دل آرای محمدی صلی الله علیه و آله افتاد دیدم نور چشمانم زیاد و روشنی دیده ام افزون گشت فی الواقع ماه شب چهارده اقتباس نور از لمعه ی رخسارش می نمود و چراغ جهان افروز آفتاب با پرتو شمع جمالش تاب مقاومت نداشت وجد و سروری در دل و محبت آن حضرت در قلبم جای گیر شد بعد از سلام و تحیت عطر را در حضور مهر ظهورش نهادم بزبان شیرین فرمود:

ما هذا؟ این چیست؟

عرضه داشتم هدیه محقری است كه به خدمت آورده ام امیدوارم قبول فرمائی:

حضرت فرمود: نام تو چیست؟

عرض كردم: عبدالشمس یعنی بنده ی آفتاب.

فرمود: نام خود را تبدیل كن، من اسم تو را عبدالوهاب گذاردم، اگر این نام را قبول می كنی من نیز هدیه تو را می پذیرم، و در غیر این صورت هدیه را قبول نخواهم نمود.


پس من ساعتی اندیشیدم دیدم حالات و كردار وی همان است كه عیسی بما خبر داده لذا همان ساعت اسلام اختیار كردم و كلمه شهادت گفتم حضرت خیلی بمن ملاطفت فرموده چند روزی كه در مدینه بودم همه روزه خدمت رسول خدا می رسیدم و از فرمایشات او شرایع و حدود و احكام آموختم و از آنجا برگشتم اقبال مرا یار شد وزیر پادشاه روم شدم و كسی را از اسلام خود خبر ندادم و در این مدت صاحب پنج پسر و چهار دخترم و اینكه تو دیدی امروز در مجلس عیش تو گریه كردم و صیحه و نوحه نمودم برای این بود بدان ای یزید روزی از روزها در مدینه خدمت صاحب الوقار و السكینه مشرف شدم باز در خانه ام سلمه خاتون بود شرفیاب حضرت ختمی مآب صلی الله علیه و آله گشتم رایت هذا العزیز الذی رأسه بین یدیك مهینا حقیرا قد دخل علی جده در اثنای صحبت دیدم همین عزیزی كه تو سر او را بریده ای و خوار و حقیر در طشت نهاده و چوب میزنی از در حجره بر پیغمبر صلی الله علیه و آله وارد شد با یك جهان شوكت و یك دنیا شكوه تا چشم پیغمبر صلی الله علیه و آله به جمال این عزیز افتاد بغل گشود و فرمود:

مرحبا بك یا حبیبی بیا كه خوش آمدی.

این بزرگوار آمد روی زانوی پیغمبر صلی الله علیه و آله نشست و جعل رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یقبل شفتیه و ثنایاه پیغمبر شروع كرد لب و دندان های این بزرگوار را بوسیدن و شنیدم كه فرمود:

بعد عن رحمة الله من قتلك و اعان علی قتلك یا حسین.

نور دیده از رحمت خداوند دور باد كسی كه تو را بكشد و اعانت در كشتن تو نماید سپس رو به جانب یزید پلید نمود و گفت:

ای یزید تو با چه جرئت همچو عزیزی را كه عزیز خدا و رسول و عزیزكرده فاطمه بتول است چوب به لب و دندانش می زنی اف لك و لدینك اف بر تو و دینی كه داری.


سپس عبدالوهاب با جگر سوخته و چشم گریان از جا برخاست نزد سر مطهر امام علیه السلام آمد و آن سر مبارك را در بغل گرفت و شروع به بوسیدن نمود و در حالی كه سخت می گریست عرض كرد:

یابن رسول الله شاهد باش كه من آنچه باید بگویم گفتم.

ابومخنف در مقتل ذكری از كشته شدن عبدالوهاب بمیان نیاورده ولی مصنف كامل السقیفه نوشته كه یزید پلید آن بی گناه را نیز كشت.